داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”و این او, ...ادامه مطلب
گفــت : با مــــــادر یه جمـــله بســـازگفتــم: من با مــادر جمله نمیســازم ، دنیــــــــامو می سازم ., ...ادامه مطلب
وقتی مریض میشدی و پزشک ازت میپرسید : بیماریت چیه ؟؟؟ همیشه منتظر مادرت میشدی و جواب دادن رو به اون می سپردی ؛ چرا که میدونستی مادرت همون احساسی رو داره که تو داری و حتی از خودت بیشتر دردت رو احساس می کنه !!! ,حس مادرانه,حس مادرانه من,حس مادرانه حیوانات ...ادامه مطلب